سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
قلب سنگی
سلام من سپیدم 18 سالمه. دختراحساساتی وزودرنج این وبلاگ رو واسه همه اونایی که عاشقن وعشقشون دوسشون نداره درس کردم.هرکی هرنظری درباره عشقش داره بنویسه!!!
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 1
کل بازدید : 5322
کل یادداشتها ها : 8
خبر مایه


 

تمام شهر را ویرانه خواهم کرد، و با تو آشنای من، تمام شهر را بیگانه خواهم کرد.
و من یک روز، یک روز نه چندان دور، کتاب ماجرایم با تو را افسانه خواهم کرد. ببین زیبا، ببین شمع بلند دور دست قله ی برفی، خودم را تا که دنیا هست پیش پای تو پروانه خواهم کرد.
ببخش، اما نمی دانم چرا این بار من، خواهی نخواهی در دل تو خانه خواهم کرد.
برای فتح این قله، زمانی ترک شهرو مردم و کاشانه خواهم کرد.
و موهای بلند بید مجنون نگاهت را شبیه یک نسیم اول دی، شانه خواهم کرد.
و من از دست خود، از دست عشق تو، تمام اهل این دنیا و شاید این اهل این ویرانه را دیوانه خواهم کرد.
ببین زیبا، صدایت می کنم حالا همین حالا، قسم خوردم که نامم را کنار نام تو تا انتهای کهکشان راه شیری نیز خواهم برد.
وزآن دور دست نقطه ی نزدیک، تمام سطر سطر عشق هایم را به تو افسانه خواهم کرد.
تو را بین تمام نور چشمی های این خورشد زرد سرکش مغرور، یکی یک دانه خواهم کرد.
بیبن زیبا هزاران بار دیگر باز می گویم، ترا با عشق خود، با دست خود، با قلب سرشار از جنون خود شبی افسانه خواهم کرد.


  
رفتن دلیل نبودن نیست 
در آسمان تو پرواز می کنم
عصری غمگین و غروبی غمگین تر در پیش
من بیزار از خود و از کرده خویش
دل نامهربانم را به دوش
می کشم تا آنسوی مرزهای انزوا
پنهانش می کنم.
تو باور نکن
اما
من عاشقم
رفتن دلیل نبودن نیست
در غروب آسمان تو شاید
در شب خویش چگونه بی تو گم شوم ؟
تو را تا فردا تا سپیده با خود خواهم برد
با یاد تو و با عشق تو خواهم مرد

  

چرا یکدیگر را دوست نداشته باشیم؟ چرا از کنار گندمها و گلها بی هیچ نگاه و سلامی عبور کنیم؟ با این همه باران پیاپی و ابرهای سرشار، چرا تشنه بمانیم؟
چرا برای گنجشک هایی که از سفر آمده اند بوسه ای نفرستیم؟ چرا بر لبه آسمان ننشینیم،
و عبور فرشتگان را از کنار بهشت نبینیم؟
به ساعت سفیدی که به دیوار تکیه داده نگاه کن! می خواهد با تو حرف بزند عقربه هایش برایت دست تکان می دهند و تو را به سوی فردا دعوت می کنند.
راستی فردا چه نزدیک است! اگر یک بار دیگر فرصت داشته باشم به کوچه های دیروز بروم،
کنار خانه تو می ایستم و نامت را به همه دیوارهای سنگی یاد می دهم.
چرا یکدیگر را دوست نداشته باشیم؟ پروانه ها و پنجره ها به ما می گویند که باید همواره شعر دوست داشتن را بسراییم. من تو را دوست دارم و می دانم هر روز که لیموزاران و بلوطها از خواب بیدار می شوند، سلام مرا که به عطر آفتاب آغشته است به تو می رسانند.
من تو را دوست دارم و صبح و شب تصویر تو را روی برگهایی که در بهار زندگی می کنند میبینم.
من خوب میدانم که آسمان و زمین دوست داشتن و عشق ورزیدن را از تو آموخته اند.
از تو عاشق تر کسی را سراغ ندارم. افسوس که گاهی سنگم و گاهی شبنم. گاه آنقدر از تو دور می شوم که هیچ قاصدکی نمی تواند پیامت را به من برساند و گاه آنقدر به تو نزدیکم که واژه هایی را که در قلبت زندگی می کنند، می بینم.
ای که به یاد تو خوابهایم پر از تمشک و رنگین کمان است، حتی اگر به اندازه یک سر سوزن دوستم داشته باشی ........ «هرگز از تو جدا نخواهم شد»


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ